.•¤ تصویر این هفته خانه آرزو
¤•.
.•¤**¤•. متن
زیر توسط
نیــما نوشته شد .•¤**¤•.
...•¤**¤•. عزیزجون - داستان کوتاه .•¤**¤•...
|
سه شنبه 87 مهر 2 ساعت 2:15 صبح |
بی خودی دلش شور می زنه .پاورچین پاورچین ،تا اتاق عزیز جون میره.یواش در رو باز می کنه،مطمئنه که هنوز خوابیده.ولی این کار دیگه عادتش شده بود.شاید هم از سر تنهایی ،این کار رو هر روز تا قبل از بیدار شدن مادر شوهرش چندبار تکرار می کرد. تا وقتی خواب باشه هر جور دلش می خواست می تونست راه بره ،بنشینه ،گاهی هم تلویزون نگاه کنه،یا گاهی هم به خواهرش زنگ می زد.ولی همین که از خواب پا می شد.یه گوشه آروم می نشست وبه غر غرهای اون زن دیونه گوش می داد.هیچ وقت جوابشو نمی داد.چون می دونست که بی فایده است.وهمیشه یه بهونه داشت. هوای آشپزخانه مثل همیشه دم کرده بود .زیر اجاق رو که خاموش کرد،خودشو روی صندلی ولو می کنه .ظرف های شام دیشب هنوز سر میز جا خوش کردن.اگه عزیز این صحنه رو ببینه مطمئنا یه دعوای حسابی راه می افته.ولی می دونه که وقت زیادی مونده، که از خواب نازش بیدار بشه.اصلا حالش خوب نیست .سرشو می ذاره روی میز.با اینکه تازه از خواب بیدار شده ولی دوباره خوابش می آد.از دیشب تا حالا یه جور دیگه شده. خودش هم تعجب می کنه، دوست داره امروز هر جور شده یه سر بره بیرون ویه چرخی بزنه.ولی یه لحظه یادش به لباس چرک های تلمبار شده که می افته ،پشیمون می شه. کنار پنجره می ایسته وبخار پنجره رو با گوشه آستینش پاک می کنه.درخت های بیرون از سرما سوختن.هیچ کس توی کوچه دیده نمی شد.انگار هیچ آدمی توی این شهر زنده نیست.خونه هم که مثل همیشه پر از سکوته. انگار زندگی چند سال پیشش یه جورایی داره تکرار می شه.همیشه وقتی از مدرسه می اومد ،هیچ کس خونه نبود .تنهایی ناهارش رو می خورد وتا عصر منتظر می موند.شاید همین زیادی تنها بودنش مامان وباباشو وادار کرد که یه خواهر کوچولو براش بیارن.آخ که چقدر دلش تنگ شده برای آبجی مهینش.تا کنار تلفن هم میره ولی بعد پشیمون می شه.بعد اون همه سال دوباره برگشته سر خونه اولش .راهشو کج می کنه ومی ره توی رختخوابش .خودش هم نمی دونه چرا امروز این جوری شده.حوصله هیچ کاری رونداره. یه لحظه خوابش میره که یهو با صدای خر خر کردن خودش چرتش پاره می شه. یادش به اول ازدواجشون افتاد.اشکش در اومد.باورش نمی شد این همه سال رو چطور تحمل کرده.زندگی با دو نفر که رفتاراشون کاملا متضاد بوده.همیشه از علی راضی بود .شاید اگر این سالها کسی غیر از اون کنارش بود،حتی یه ساعت هم دوام نمی آورد. توی جا غلتی زد.اشکاشو با ملافه خشک می کنه .دیگه عادت داشت به یواشکی گریه کردن.هیچ وقت یادش نمی ره اولین سفری که بعد ازدواجشون با شوهرش رفتن مشهد.خوب یادشه که زمستون بودو بدجوری سرما خورده بود . وقتی که ،علی بهش گفت که عزیز هم میاد .به زور سعی کرد خنده اش روی لباش نخشکه. با این حال که راضی نبود ولی چیزی نگفت .عجب سفر دل پذیری می شد اگه اون نبودش . همون جا بود که به عمق فاجعه پی برد.بدیه کار هم این بود که شوهرش پسر کوچیکه بود وباید توی اون خونه کنار مادرش زندگی کنه .چند سال اول که بچه دار نمی شد رو هیچ وقت یادش نمی ره.نیش وکنایه های اون کفتار پیر هنوز یادشه.چقدرآدم می تونه دلش سنگ باشه.به دستاش نگاه می کنه دیگه خبری از اون دستای لطیف وسفید نیست. فقط دلش خوشه به ساعت اومدن شوهرش .اوایل همه چیز رو بهش می گفت،همین که تنها می شدن سر درد ودلش باز می شد واشکاش سرازیر می شدن .ولی بعد یه مدت خودش هم به این نتیجه رسید که اون واقعا مریضه وبه خاطر گذشته کذایی اش اینجور به همه چیز گیر میده.کم کم سعی کرد خودشو با چیزای دیگه سرگرم کنه .کلاس های مختلف می رفت ولی باز که بر می گشت غر غرای اون بیشتر شده بود.دور همه کلاس ها رو خط کشید وسعی کرد برای مادر شوهرش دوست خوبی بشه .ولی امان از غرور ولجبازی این پیرزن یه دنده. وقتی خبر بارداری اولش به گوش مادر شوهرش رسید .یه هفته قهر کرد ورفت خونه پسر بزرگه اش.زن هم برای اینکه لج مادر شوهر رودر بیاره پشت سر هم بچه آورد. ولی حالا دیگه خوب می دونست که از سر دوست داشتن زیادیه،نمی تونه ببینه پسرش مال یکی دیگه شده.یادشه همیشه مامانش بهش می گفت :تو خیلی بدبختی که باید یه عمر این غرغرو به جونت باشه.اگه بهش محبت می کردن وسعی می کرد یه جوری بهش نزدیک بشه.یه جور دیگه تعبیر می کرد ومی گفت می خواید منو خر کنید. اینجا خوابیدن واین فکرا هم فاید ه ای نداره بهتره تا بیدار نشده،کارها رو زودتر انجام بده.همیشه همین طور بوده .توی این خونه یه کلفت بیشتر نبوده .یه وسیله.بچه ها رو به سر وسامون رسوند حالا دیگه هر کدوم برای خودشون کسی شدن.هیچ وقت نذاشت که جلو بچه ها بهش چیزی بگه. این روزا بهش تهمت میزنه که خیالاتی شده.ولی اون همه چیز رو به خاطر خوبی های شوهرش نادیده می گیره. اینقدر خودشو به نوشتن مشغول می کنه که گاهی اوقات یادش می ره کی شب شده.آخرین لباس روکه روی طناب پهن می کنه.احساس می کنه که سرش گیج می ره. خودشو به زور تا رختخواش می رسونه .با خیال راحت می خوابه چون دیگه می دونه تا شب راحته.وقتی عزیز ناهارشو بخوره وچیزی نگه ،بی سر صدا به طرف اتاقش بره ،یعنی امروز راحت باش که از روی دنده راست پاشده. وخبری ازدعوا نیست.اینقدر این سالها عذاب کشیده که همه چیز براش مثل یه کابوس هر لحظه که تنها می شه به سراغش میاد. دست وپاهاش کرخ شدن.خودش نتونست چیزی بخوره.آیینه کوچکی کنار دستش میاد خودشو که نگاه می کنه .یه لحظه شوکه می شه.ولی نه با این حال که خیلی وقته آرایشگاه نرفته ولی هنوز هم چشمای عسلی رنگش با اون هاله سیاه دور چشمش زیبایی اش رو از دست نداده. با صدای زنگ تلفن از خواب پرید.قلبش به شدت شروع به تپیدن کرد.هوا دیگه داشت روبه تاریکی میرفت ــ الو[صدای اشنای علی بود] ــ سلام علی ــ سلام خانم خانوما چه خبرته اینقدر می خوابی
ــ نه ببخش خیلی خسته بودم بعد لحنش شوخی شد وگفت : ــ خجالت بکش پاشو دیگه پیش خودش تعجب می کنه هیچ وقت نه این جور حرف میزد که برنجه نه صداش اینقدر خوشحال بود ــآهان ببخشید مزاحم خوابتون یگه،پاشو دیگه ،دختره لوس ،خوب نیست اینقدر بخوابی . یه لحظه فکر کرد که داره اشتباهی می شنوه .شاید هم حق با عزیز جونه وخیالاتی شده.کلافه شده بود .چکار داشت این موقع زنگ می زد .اون که این موقع روز وقت سر خاراندن هم نداشت ــ خانم محترم افتخار میدین امشب با شما بیرون غذا بخورم.[بعد علی باصدای بلند خندید] سمیه اینقدر با هم بیرون نرفتیم که دیگه همه شهر فکر می کنن من مجردم شب خوبی بود برخلاف تمام ساعات روز که چقدر دل گیر ویک نواخت گذشته بود. ــ سمیه یه چیزی بهت بگم قول میدی که هول نکنی ــ نه مگه بچه ام که هول کنم ــیه کم حاشیه رفت وبعدش گفت:سمیه امشب می خوام باهام بیای یه جایی ــ وااای ،دوباره شروع شد.نمی خواد بگی کجا، باشه میام .اصلا من دیونه ام خوبه .من به هزار تا روانشناس نیاز دارم که صبح تا شب باهام حرف بزنن خوبه اون شب،تا دیر وقت مطب دکتر بودن.بعد از اومدن از بیرون، سمیه خیلی خسته شده بود که بدون هیچ حرف اضافه ای خوابید (علی اما اون شب تا صبح بیدار بود وبه حرف دکتر سمیه فکر می کرد.اگه این بار جواب آزمایش مثبت باشه دوره درمانش خیلی کوتاه می شه.چون بیشتر از هر چیز دیگه ای اون نیاز به حس مادر شدن داره.وتمام این خیال بافی ها ش مربوط به اونه ..چون در این برهه اون همه چیز روبیش از بزرگ وبدبینانه می بیبنه ولی باید باهاش عادی برخورد بشه.وشما هم سعی کنید ساعات بیشتری روکنارش بمونید) صبح زود علی با هزار بیم وامید سرکار رفت اما دلش نیومد که زن اش رو تنها بذاره . سمیه کنار تخت عزیز جون نشسته.سرشوروی تخت کنار پیرزن می ذاره.انگار از خواب غفلت بیدار شده .پاشو عزیز جون،پاشو باهات حرف دارم..بی اختیار اشک می ریزه. صداش می لرزه.من اشتباه می کردم.منو ببخش به خاطر همه چیز.بعد آروم دست مادر شوهرش رو بوسید. چقدر احساس می کرد که سبک شده .سمیه آروم وبی صدا از اتاق بیرون اومد.چه عزیز جون خوبی به روی خودش هم نیاورد که یه هفته است قرصاشو بهش نمیدم بخوره. صدای زنگ که بلند شد.قلبش دوباره شروع به تالاپ تلوپ افتاد. صدای علی برای اولین با بود که توی خونه بلند می شد ــ تو یه چیزیت می شه ها ...سمیه ما بچه ای نداریم چرا اینقدر خیالاتی شدی .عزیزهم یه چیزایی می گفت من باورم نمی شد.سمیه من می گم اینقدر نشین کنج خونه .اصلا تقصیر خودمه،که اینقدر تو روتنها گذاشتم.دکتر می گه باید اول آزمایش بدی. سمیه به یه جا خیره شد.باورش نمی شدیعنی این همه تا حالا خیال بوده. ــ علی با صدای بلندفریادی زد جمع کن این بچه بازی ها رو. نه من باورم نمی شه.تو ومادرت نقشه کشیدین منو دیونه کنین ولی کور خوندیدن.آره اینبار دست دوتاتون روخوندم صدای اذان از گلدسته های مسجد که بلند شد.دست های عزیز هنوز سرد بودن .
|
|
نظر شما ( ) |
|
.•¤**¤•. متن
زیر توسط
نیــما نوشته شد .•¤**¤•.
...•¤**¤•. مادر - داستان کوتاه .•¤**¤•...
|
سه شنبه 87 مهر 2 ساعت 2:13 صبح |
مثل همیشه معصومه داشت غرغر می کرد.آخ کمرم، دستتون می شکست این ظرفا رومیشستین.هی پسربا توام فقط بلدی بخوری وبخوابی ،این رختخواب صاحب مرده رو جمع کن می خوام جارو بزنم.صد رحمت به گوسفند مش قربون یه فایده ای داره.فردا ببینم خونه بخت هم همینطوری هستین.والله فکر نکنم زنهاتون دست به سیاه وسفید بزنن .اه روداری هم حدی داره تا کی بپزم وبشورم وبسابم واز شما ها پذیرایی کنم.پسرک نیشخندی زد وبالشش رو برای داداشش پرت کرد اونم جواب داد.بلبشویی توی خونه به پا شد که نگو. سرش بد جوری درد می کرد ،ولی انگار باخودش لج کرده بود تا صدای بچه ها رو در نمی آورد ساکت نمی شد.با اینکه از ته دل دوستشون داشت ولی اونقدر از کارای تکراری خونه خسته شده بود که تا یکم غر غر نمی کرد آروم نمی شد. صدای یاالله حاج علی که توی خونه پیچید ،با روی خوش یه استکان چای کنار دستش گذاشت. بقیه کارها رو بدون هیچ حرف اضافه ای تا آخر انجام داد. شب کنار باغچه جاهارو یکی یکی پهن کرد .توی رختخواب که دراز کشید از درد کمر یه لحظه فکر کرد داره جونش بالا می آد.به این دردا عادت داشت. همیشه دوست داشت خدا به جای این هفت تا پسر یه دختر نصیبش می کرد که کمکش می شد توی کارای خونه.اما حالا که دیگه آب از سرش گذشته بود.هر بار که تو راهی داشت چقدر امید داشت که این یکی دیگه دختر بشه،اما نشد .سرشو روی بالش جابجا می کنه.حالش خیلی بد شده.خوابش نمی ره. آفتاب توی حیاط پهن شده .هیچ وقت معصومه عادت نداشت تا این موقع روز بخوابه. مادر کنار بچه اش خوابیده.یه عالمه ظرف ورخت نشسته توی خواب جلوش رژه می رن.از خواب می پره.بچه آروم کنارش خوابیده نوشته شده توسط بهاره
|
|
نظر شما ( ) |
|
.•¤**¤•. متن
زیر توسط
نیــما نوشته شد .•¤**¤•.
...•¤**¤•. چشم - داستان کوتاه .•¤**¤•...
|
سه شنبه 87 مهر 2 ساعت 2:12 صبح |
از اول می دانستم که نباید به چشمهای معصومش اعتماد کنم، چشمهایی که عقل و هوشم را در لحظه ای به باد دادند، می دانستم ولی باز هم پیش خود گفتم” به دلت بد راه نده، این جوری که فکر می کنی نیست! “. روز اولی که دیدمش سر به زیر بود و خجالتی، کم حرف بود و متین، چند کلمه ای که با هم حرف زدیم احساس کردم از آن آب زیرکاه های مرموز و با هوش است. ولی خوب، چشمهایش همه چیز را حل کرد...! هرچه بیشتر با روحیه و شخصیت پیچیده اش آشنا می شدم، حقیقتش آشکارتر می شد. پشت آن چهره ی موجه هیولایی وجود داشت که که همیشه از روبرو شدن با آن گریزان بودم ، می ترسیدم برداشتن صورتکش به قیمت ازدست دادن آن نگاههای جادویی تمام شود، او هم خوب به این موضوع پی برده بود و می دانست چه هنگام پنجره ی چشمهای خود را به روی من بگشاید ... روزهای ما می گذشتند و کم کم همه چیز شبیه دروغی جاودان شد، دروغی ابدی و ازلی، او دروغ بود، من دروغ بودم، همه چیز دروغ بود! به گمانم تنها معصومیت آن دو چشم برایم حقیقت بودند و بس! دیگر او را نداشتم، اما او مرا داشت و از این داشته ی خود به هر شکلی که می خواست استفاده می کرد. بی وقفه در نگاهش ذوب می شدم و از همه ی آنچه که در وجودش خلاصه می شد، سهم من فقط چشمهایش بود، چشمهایی که آن روزها هرگز آنها را از من دریغ نمی کرد! چشمهایم در یکی از همان روزهای آفت زده ی زندگیم، وقتی در تاریکی شب، غرق در کابوسی وحشتناک از خواب بیدار شدم، او را دیدم که مثل همیشه چون کرم در پیله ی خود خزیده بود. صدای نفسهای شیطانی اش دیوارها را می لرزاند. لبخندی بر لب داشت انگار در خواب با اهریمن هم آغوش شده است! حرفهایی می زد که از شنیدن آن تهوع بر تمام وجودم پنجه می انداخت. بغض گلویم را پاره کرده بود، دیگر تحمل نداشتم باید می گریستم، ازاتاق بیرون رفتم و همه ی آنچه که در سینه بود را با هق هق به چاه دستشویی سپردم... در حال خودم بودم که نوازش دستی را بر روی موهای خود احساس کردم، تا سرم را برگرداندم بوسه ای بر لبانم نشاند. نمی دانم چند دقیقه طول کشید تا آنها را رها کرد. در آغوشم کشید و به سرتاسر بدن نیمه عریانم چنگ انداخت. از زمین بلندم کرد و به روی تخت برد. او با شهوت مرا می بلعید و من فقط چشمانش را جستجو می کردم... صدای زنگ ساعت بیدارم کرد، با چشمان بسته سعی داشتم ساعت را ساکت کنم، اما هر چه به دنبالش گشتم فایده ای نداشت، چشمهایم را باز کردم تا ساعت را پیدا کنم، هوا هنوز تاریک بود و چیزی نمی دیدم، در همین حال صدای او راشنیدم که می گفت ” لنگ ظهر شده نمی خوای بیدار شی؟ “ دوباره چشمهایم را باز کردم، چیزی نمی دیدم، آنها را مالش دادم ولی بازهم همه چیز تاریک بود، سیاه و بی فروغ. به کنارم آمد بوسه ای بر لبانم نشاند و شروع به نوازش بدنم کرد، کنارش زدم و دستان سردش را از روی بدنم دور کردم، نمی دیدمش ولی کاملا حس می کردم که گیج و مبهوت شده است،مُدام می گفت” توی چشمام نگاه کن منم دیوونه “ و من هر چه نگاه می کردم هیچ نبود... از مطب چشم پزشک بیرون آمدیم، چشمهایم سالم بودند و هیچ مشکلی برای دیدن نبود، ولی من نمی دیدم! حس خوبی داشتم، بر خلاف انتظار همه آرام بودم و از این وضعیت ابراز نگرانی نمی کردم، ولی او آشفته بود و نگران، به هر جایی که می توانست و به کسی که می شناخت سر زد تا مشکل چشمهایم را بر طرف کند ولی فایده ای نداشت، دیگر کار از کار گذشته بود. روزها به همین شکل گذشت، و او از چشمهای من نا امید شد و من هم از دیدن چشمهای او ! قبل از این ماجرا فکر می کردم نمی توانم بدون نگاههای او زندگی کنم ولی این طور نبود، وقتی دیگر چشمانش را نداشتم از هر زمان دیگری بیشتر طعم زندگی را مزه مزه می کردم و چه طعم شیرینی داشت این زندگی! خوب داشتی تعریف می کردی بعد چه شد؟ گفتم که از اول می دانستم که نباید به چشمهای معصومش اعتماد کنم، چشمهایی که عقل و هوشم را در لحظه ای به باد دادند ...
|
|
نظر شما ( ) |
|
.•¤**¤•. متن
زیر توسط
نیــما نوشته شد .•¤**¤•.
...•¤**¤•. رهایی - داستان کوتاه .•¤**¤•...
|
سه شنبه 87 مهر 2 ساعت 2:11 صبح |
تقویم را از جیبم در آوردم، بدون عجله صفحه ی مورد نظر را جستجو کردم ، ?? فرودین. با خط ریزی نوشتم " رهایی از زندگی". تقویم را در جیبم گذاشتم و آرام از پله ها یکی یکی بالا رفتم. لحظه ی سختی بود ، تصمیم برای نماندن. ارتفاع آسمان خراش بیشتر از آن چیزی بود که از روی زمین به نظر می رسید. به پایین نگاه کردم ، آدمها مورچه وار در هم می لولیدند . صدای زوزه ی باد همه جا به گوش می رسید ، خورشید در باختر در حال غروب کردن بود و در انتهای افق کلاغی به سمت تاریکی حاصل از غروب خورشید پرواز می کرد. خانه ها یکی یکی چراغ هایشان روشن می شد ، انگار ستاره هایی بودند روی زمین. به نرده ها نزدیک شدم ، هیچ توقفی در ذهنم نقش نمی بست ، همه چیز جاری بود و سیال ، قدمهایم بدون تردید بودند و آرامش در وجودم موج می زد . زمان دیگر معنایی نداشت ، هم در گذشته بودم و هم در آینده ، تصویری مبهم و گاه واضح. حس عجیبی همواره با من همراه بود ، بی وزنی بدون آن اندوه سخت قبل. ازدوردست صدایی به گوش می رسید ، صدایی نامفهوم ولی گوش نواز ، بیشتر به نوای فلوت شبیه بود و نُتهایی که با نظمی خاص نواخته می شدند : سُل سُل سُل لا سُی سُل سی لا لا سُل... انگار می خواست چیزی بگوید ، نه حتمن چیزی می گفت ولی من نمی فهمیدم. به آن طرف نرده ها نگاه کردم ، همه چیز تکراری بود ، مثل خودم ، مثل تمام نفسهایی که کشیده بودم. از تکرار آن همه تکراری ها خسته و دلسرد بودم همین باعث شد یک قدم دیگر به نرده ها نزدیک شوم ، کاملن به آنها چسبیده بودم ، وزنم را به سمت جلو دادم ، صدا نزدیک و نزدیک تر می شد، دیگر اطمینان داشتم که صدای فلوت است و نوایی با نتهایی منظم :سُل سُل سُل لا سُی سُل سی لا لا سُل... صدا با من حرف می زد ولی من باز هم نمی فهمیدم چه می گوید ، به عقب برگشتم روی بام دراز کشیدمو و به آن گوش سپردم نمی دانم چه وقت خوابم برد . در خواب رویایی شروع شد اما این رویا مثل رویا هایی که همیشه می دیدم تکراری نبود ، رویا مرا به آن طرف نرده ها برد ، پایین ساختمان خودم را می دیدیم که بر روی سنگ فرش خیابان خون آلود پهن شده بودم! جمعیتی اطرافم ایستاده بودند و همه چیز مثل قبل بود ، دیواره ، آدمها ، نورها ، بوها تمامشان تکراری بودند ، اما یک چیز فرق کرده بود ، من دیگر تکرار نمی شدم! آنجا هم صدا بامن همراه بود : سُل سُل سُل لا سُی سُل سی لا لا سُل... برایم مرثیه می خواند نه نمی خواند من مرثیه می شنیدم! حرفهای مردم از هر طرف به گوش می رسید یکی می گفت: "لعنت به این دنیا طفلک راحت کرد خودشو" آن طرف تر زنی می گفت:" خدا به داد زن وبچه اش برسه" اما هیچ کدام چیز تازه ای نمی گفتند همه ی حرفها تکراری بود! دیگر نمی توانستم حرکت کنم سکون در وجود م جاری بود انگار از خودم جدا شده بودم ، صدا پیوسته به گوش می رسید. آن طرف نرده ها بودم ، اما گویی هیچ چیز فرقی نکرده بود دوباره همان تکرار و تکرار و تکرار ... فکر می کردم اتفاق جدیدی در راه است اما نبود فقط جسمم حرکت نمی کرد ، این سوی نرده ها هم من همان آدم پشت نرده ها بودم. آرام به سمت جسمم حرکت کردم و لحظه ای در آن جاری شدم. هوا دیگر کاملن تاریک و سرد شده بود ،چقد خوابیده بودم ؟ نمی دانم شاید یک دقیقه شاید هم یک ساعت.به ساعتم نگاه کردم از ?? گذشته بود تقویم کوچک آن عدد ?? را نشان می داد. نمی توانستم حرکت کنم ، بدنم کرخت و بی حس شده بود ، به آسمان خیره شدم ، هلال ماه از هر شب دیگر زیبا تر به نظر می رسید و برای ستاره ها انگار جشنی بر پا بود ، بی وقفه چشمک می زدند. صدا باز هم با من بود : سُل سُل سُل لا سُی سُل سی لا لا سُل... با کمی تقلا بلند شدم و اطرافم را نگاه کردم . چشمم به نرده ها افتاد ، یادم آمد برای چه کاری این جا هستم ، به سمت نرده ها حرکت کردم رد شدن از آنها تجربه ای تکرار نشدنی بود اما نه انگار قبلن هم آن طرف آنها بوده ام، درست چند دقیقه قبل در رویا . دیگر عجله ای برای رفتن نداشتم رویایی را که در خواب دیده بودم مرور کردم ، آن طرف فقط تمام شدن بود تمام شدن من ، تمام شدن بدنم ، تمام شدن در تکرار و نه تمام شدن تکرار! آنجا پایانی نبود. تردید در تمام مدت با من همرا ه شده بود. کدام طرف نرده ها را انتخاب کنم؟ این انتخاب هم رنگ تکرار به خود گرفته بود . صدای قلبم را به وضوح می شنیدم : تاپ، تاپ، تاپ... او هم نگران بود. با خود فکر کردم باید تصمیم قاطعی بگیرم، صدا پیوسته به گوش می رسید : سُل سُل سُل لا سُی سُل سی لا لا سُل... کم کم حس کردم معنای آن چیزی را که صدا دوست داشت به من بگوید می فهمم ! در خود چیزهایی زمزمه می کردم :" آیا دیگر وقت آن نرسیده که معجزه ای رخ دهد؟" تلفن زنگ زد ، بی اختیار جواب دادم. "سلا م تو کجایی؟ از سر شب تا حالا منتظرت موندم میدونی ساعت چنده این جا هم که موبایل آنتن نمیده ، دیدوونه دوست دارم کی می خوای بفهمی! راستی تولت مبارک ! به حساب من تو الان ده دقیقس که به دنیا اومدی، پس چرا صدات در نمیاد ؟ اگه نمیای آدرس بده من بیام می بوسمت " . احساس کردم همه ی این حرفها را بار ها شنیده ام اما دیگر از شنیدنشان کسل نشدم حال عجیبی داشتم ، بی اختیار آدرس آسمان خراش را دادم . ساعتی بعد دوباره تلفن زنگ زد ، خودش بود گفتم من روی پشت بام هستم بیا اینجا ، هیچ نگفت حتی تعجب هم نکرد ، چند دقیقه بعد در ورودی پشت بام به هم خورد ، یک شاخه گل پلاسیده در دستش بود ، به طرفم آمد بدون هیچ حرفی گونه ام را بو سید و گل را به دستم داد آهسته زیر لب گفت "تولدت مبارک". دستم را از زیر روسری در موهای لخت و نرمش فرو کردم و هر دو در آغوش هم غرق شدیم . صبح شده بود و هوا کاملن روشن. به نرده ها تکیه داده بودیم ، خورشید از میان موهای طلایی اش صورتم را نوازش می داد و باد عطر بدنش را همه جا پرا کنده می کرد ، با خود فکر کردم همیشه از کنار همه ی اینها بی تفاوت گذر کردم، هیچ وقت تا این اندازه از بودن با او آرامش نداشتم. دلم می خواست تا ابد همان جا با هم می ماندیم. صدای نفسهایم یا شاید هم صدای کلاغ بالای پشت بام بیدارش کرد ، صورتش از همیشه معصوم تر به نظرم رسید بی وقفه نگاهش می کردم ، ساکت بود و آرام. صدا هنوز هم در گوشم بود : سُل سُل سُل لا سُی سُل سی لا لا سُل... دستانم را گرفت و هردو به سمت در پشت بام حرکت کردیم ، آسانسور خراب بود. پله هارا دو تا یکی پشت سر گذاشتیم قبل از آن که از ساختمان خارج شویم تقویم را ازجیبم بیرون آوردم آن را سریع ورق زدم ، صفحه ی مورد نظر را پیدا کردم،?? فروردین. با خط درشت در آن صفحه نوشتم : "رهایی در زندگی".
|
|
نظر شما ( ) |
|
.•¤**¤•. متن
زیر توسط
نیــما نوشته شد .•¤**¤•.
...•¤**¤•. ترم هشتم - داستان کوتاه .•¤**¤•...
|
سه شنبه 87 مهر 2 ساعت 2:9 صبح |
با شور و شوق زیادی وارد محوطه ی داخلی دانشکده شد ، برای اولین بار احساس کرد که واقعا دانشجو شده ، نگاهی به اطراف انداخت ، انگار با آن چیزی که در تصورش بود تفاوت زیادی نداشت. به سمت تابلوی اطلاعات رفت ، جمعیت زیادی اطراف تابلو جمع شده بودند ، ساعت و شماره ی کلاس ها را یکی یکی پیدا کرد . با هیجان وارد ساختمان اصلی و دقایقی بعد وارد کلاسی شد و در ردیف آخر کنج دیوار نشست . همکلاسی ها یکی یکی از راه می رسیدند و نیمکتها را اشغال می کردند . به نیمکت خالی کنارش چشم دوخته بود ، اندکی بعد با ورود پسری به کلاس آن نیمکت خالی هم پر شد. استاد وارد کلاس شد و همه به احترام ایستادند . پیرمردی خوش مشرب و خنده رو به نظر می رسید ، بعد از خوش و بشی کوتاه شروع به صحبت در مورد نحوه ی تدریس و امتحان در س مورد نظرش کرد. استاد حرف می زد و گهگاهی هم یکی از دانشجو ها سوالی می کرد ولی او غرق در افکار خودش بود و به رویا ها و آرزو هایش سرک می کشید، گویی نه صدایی می شنید و نه چیزی می دید ، گهگاه لبخندی بر روی لبانش نقش می بست و گاهی زمزمه هایی روی آنها جاری می شد. ثانیه ها یکی پس دیگری سپری شدند و زمان کلاس به انتها رسید. استاد شروع به حظور و غیاب کرد :" احمدی ، بیات ، درخشان، ... آزاد، آزاد، محسن آزاد!" استاد چند مرتبه اسمش را صدا کرد ، از جا پرید و دستش را بالا برد! اندکی بعد کلاس رسما تعطیل شد... هفته ی اول سال تحصیلی گذشت و محسن کم کم با فضای دانشکده آشنا شد ، در این مدت با یکی از همکلاسیهایش به نام شهاب دوست شده بود و بیشتر اوقات خود را در دانشکده با شهاب سپری می کرد. شهاب پسری جذاب و خوش برخورد با ظاهری آراسته و صدایی دلنشین بود . این دو یک وجه مشترک داشتند ، هر دو از خانواده هایی متمول و مرفه بودند به طوری که شهاب به مناسبت قبولی در کنکور از پدرش یک پراید هدیه گرفته بود و اغلب اوقات با ماشین به دانشکده می آمد ، محسن هم گرچه ماشین نداشت ولی از امکانات مالی خوبی برخوردار بود.دوستی محسن و شهاب خیلی زود تر از آنچه که ممکن بود صمیمی شد ، هر کس آن دو را با هم می دید فکر می کرد از کودکی با هم بزرگ شده اند، رفاقتی غیر قابل وصف بین این دو وجود داشت. ترم اول تمام شد و محسن و شهاب وارد مرحله ای جدید از دوران دانشجویی خود شدند ، هر دوی آنها دوستان مشترک زیادی در دانشکده داشتند که در بین آنها هم دانشجوی دختر بود و هم دانشجوی پسر. جمعی تشکیل شده بود که گهگاه در ایام تعطیل برای تفریح به سینما، کوه و...می رفتند .همه ی این جمع شدن ها یک چیز مشترک داشتند وآن بودن همیشگی محسن و شهاب در کنار هم بود. ترم دوم در نیمه ی راه بود که اتفافی غیر منتظره رخ داد . دیگر از شادابی و طراوت همیشگی خبری نبود، محسن و شهاب کمتر با هم بودند و هردو خسته، غمگین و افسرده به نظر می رسیدند. هیچکس نمی دانست بین محسن و شهاب چه گذشته است اما خودشان خوب می دانستند که از چه نارحت هستند. چه کسی می دانست یا حتی فکر می کر د این دو با هم عاشق شده اند! البته این عشق هم مثل همه ی چیزها ی مشترک بین محسن و شهاب یک وجه مشترک داشت و آن معشوقه ی آن بود! آری هر دو با هم عاشق عاطفه همکلاسی و یکی از همان دوستان جمعهای خودمانی شده بودند. به نظر می رسید غم و ناراحتی شان به خاطر عشق بود ولی آنها بهتر از هر کسی می دانستند که این طور نیست ، ناراحتی این دو از آن بود که می دانستند هیچ کدام حاظر به چشم پوشی از عاطفه نمی شوند. و این باعث شد رابطه ی محسن و شهاب روز به روز متشنج تر شود ، هر کدام به طریقی سعی می کردند طرف مقابل را قانع کنند که به نفع دیگری کنار بکشد ، ولی ... ترم سوم گذشت و ترم چهارم هم رو به اتمام بود ولی مشکل محسن و شهاب هنوز حل نشده بود، هیچ کدام هم موضوع را با عاطفه در میان نمی گذاشتند ، ظاهرا سعی داشتند اول موضوع را بین خود حل کنند و بعد... شروع ترم پنجم با حادثه ای غم انگیز توام بود ، همه ی دانشجوها و همدوره ای های محسن و شهاب بخصوص خود محسن در غم و ماتم سنگینی فرو رفته بودند ، پارچه های سیاه خبر خوشی را به اطلاع هیچ کس نمی رسانند، به ویژه اگر اعلامیه هایی با تیتر " انا ? و انا الیه راجعون " روی آنها نصب شده باشد. خیلی غیر منتظره و باور نکردنی بود ، شهاب هفته ی اول سال تحصیلی جدید در هنگام رانندگی دچار حادثه ای دلخراش شده بود . این حادثه شاید بعد از خانواده ی شهاب برای محسن سخت و ناگوار تلقی می شد ، حد اقل در ظاهر چنین می نمود! تلخی این حاثه تا مدتها زندگی تک تک دوستان شهاب را تحت تاثیر قرا داد، گویی غم از دست دادن شهاب تمام شدنی نبود ولی هر غمی اگر هم تمام نشود با گذشت زمان کم رنگ و کم رنگ تر می شود و همین طور هم بود. ترم پنجم و ششم هم با همه ی تلخی هایشان تمام شدند و در ترم هفتم تقریبا اوضاع به روال عادی خود برگشت . محسن هم از شُک مرگ شهاب بیرون آمد و توانست تا حدودی نبود شهاب را بپذیرد. مدتی بود که می خواست به طور رسمی از عاطفه خاستگاری کند ولی یاد شهاب وعشق او به عاطفه وی را عذاب می داد و از این کار منصرفش می کرد. اما سر انجام تصمیم گرفت موضوع را با عاطفه در میان بگذارد. عاطفه دختری بود زیبا و کاملا موجه به نظر می رسید . بالا خره محسن در یک موقعیت مناسب در حیاط دانشکده موضوع را به عاطفه گفت ، عاطفه مات و مبهوت نگاه می کرد چند لحظه بعد از این که حرفهای محسن تمام شد ، عاطفه با آرا مش برای محسن توضیح داد که مدتی است نامزد دارد و قرار است به زودی به عقد هم در آیند... محسن دیگر هیچ نمی شنید حتی هیچ چیز هم نمی دید تنها تصاویری از شهاب ، پراید ، چرخ ماشین و پیچهای شل شده از جلوی چشمانش رژه می رفتند... ترم هشتم هم شروع شد و این بار پارچه های سیاه و اعلامیه ای متعدد با تیتر" انا ? و انا الیه راجعون " خبر مرگ محسن را به اطلاع می رساندند.
|
|
نظر شما ( ) |
|
لیست کل مطالب خانه آرزو
|
|