.•¤ تصویر این هفته خانه آرزو
¤•.
.•¤**¤•. متن
زیر توسط
نیــما نوشته شد .•¤**¤•.
...•¤**¤•. نسیم - داستان کوتاه .•¤**¤•...
|
سه شنبه 87 مهر 2 ساعت 2:8 صبح |
هردو با هم فارق التحصیل شدند،این چهارسال مثل یک چشم به هم زدن تمام شده بود و هر روز آن هزار، هزار خاطره . انگار همین دیروز بودکه سیاوش ونسیم باهم آشنا شده بودند و انگار همین دیروز بود که ازدواج کردند وانگار .... زندگی مشترک سیاوش و نسیم با یک دنیا آرزو و عشق آغاز شد وآغاز آن را گویا هیچ وقت پایانی نبود، لحظه لحظه ی زندگی این دو رنگ سرخ عشق را تداعی می کرد و بوی شیرین دوست داشتن را . سیاوش زندگی سختی را پشت سر گذاشته بود ،مرگ پدر در هشت سالگی ودرس خواندن و کار کردن توأ م و نداشتن وضعیت مالی مناسب ، نمی تواند چندان ساده به نظر برسد، وآنچه سیاوش را به آ ینده امیدوار می کرد حضور گرم و صمیمی نسیم بود، و نسیم آنکه تنها خاطره اش از گذشته فضای بی روح و سرد پرورشگاه بود با سیاوش زندگی تاز ه ای را تجربه می کرد . سیاوش که ازکودکی مسئو لیت پذیر بودن را آموخته بود، این بار مسئولیت متفاوتی را پذیرفته بود ، روزها با هزار امید به محل کارش می رفت وشبها به عشق نسیم به خانه برمی گشت ودر کنار نسیم تمام وجودش آرام می گرفت، نسیم هم در نبود سیاوش روزی چند بار به محل کارش تلفن می زد وبا شنیدن صدای دلنشین سیاوش حضورش را از دور لمس می کرد . سه سال از ازدواج این دو گذشت و رابطه آ نها روز به روز عمیق تر شد و عشقی که بین آ نها بود آتشین تر.امّا با وجود این که به نظر می رسید این رابطه هرگز سُست نمی شود اتفاق غیرمنتظره ای بین سیاوش و نسیم کیلو مترها فاصله اندا خت. در یکی از روزهای پاییز سیاوش طبق عادت همیشگی وقتی از محل کارش به خانه بر می گشت صحنه ای را دید که مسیر زندگی اش رابه کلی عوض کرد،در چهار راهی پشت چراغ قرمز نسیم را همراه مردی در یک اتومبیل بسیار شیک ومدل بالا دید! سیاوش در آن لحظه نمی دانست خواب است یا بیدار،وقتی به خودآمد که متوجه شد آن اتومبیل را تعقیب می کند،از خونسردی خودش شگفت زده شده بود،بالاخره اتومبیل دریکی ازکوچه های شمال شهر وارد خانه ای شد،سیاوش درآن لحظه نمی دانست چه کار بکند،فکرهای زیادی از ذهنش گذشت، یک لحظه تصمیم می گرفت وارد خانه شود ودر یک لحظه دیگر تصمیم می گرفت خودش را بکشد! سرانجام فکری به ذهنش خطور کرد ، انتقام! سیاوش تصمیم گرفت هرطوری شده ازنسیم انتقام بگیرد و بدون آنکه کاری بکند ازآنجا دور شد وبه خانه برگشت . وارد خانه شد،نسیم در خانه نبود ! فکراینکه وقتی نسیم به خانه آمد چه کار بکند،کاملاّ گیجش کرده بود ،ساعتی در افکار خودش غرق شده بود که ناگهان نسیم وارد خانه شد. سعی کرد عکس العملی ازخود نشان ندهد، به همین خاطر خیلی عادی با نسیم شروع به صحبت کرد واز وی پرسید که کجا رفته است و نسیم هم توضیح داد برای دیدن یکی ازدوستانش به ...،سیاوش در حالی که تظاهرمی کرد حرفهای نسیم را قبول کرده ، ولی در عمق وجودش تمام عشق وعلاقه که بهنسیم داشت تبدیل به کینه و نفرت شد و احساس کرد که دیگر توان زندگی با نسیم را ندارد. ازآن روز به بعد سیاوش به مدّت یک هفته، تمام رفت وآمدهای نسیم را زیر نظرگرفت تا یک با ردیگر وی را همراه آن مرد ببیند و هر دو را غافلگیر کند،دولی نسیم در این مدت هیچ تماسی با آن مرد برقرار نکرد تا اینکه سیاوش در روز هشتم بعد از آن که از محل کار خود خارج شد به آن خانه شمال شهر رفت تا یکبار دیگر آن مرد را از نزدیک ببیند واگر توانست حرفهایی از اوبیرون بکشد! هنوز وارد کوچه نشده بود که ناگهان نسیم را همراه آن مرد سوار بر اتومبیل دید که از پارکینگ خانه خارج می شدند ، سیاوش بدون آنکه کاری بکند فقط ناظر دور شدن آنها بود او این بار هم هیچ عکس العملی از خود نشان نداد، رنگ پریده و خسته شروع به حرکت کرد، در بین راه احساس کرد که دیگر دوست ندارد به خانه اش برگردد ، به پارکی خلوت رفت و روی یکی از نیمکتها دراز کشید ؛ برگهای زرد یکی پس از دیگری ازدرختان جدا می شدندو فضای پارک راغم زده و حزن انگیز جلوه می دادند،چندساعت گذشت،تقریبن نیمه های شب بود ، سیاوش ناگهان از جا بلند شد و با عجله به سمت اتومبیلش حرکت کرد اندکی بعد به طرف خانه روانه شد. آهسته دررا باز کرد و وارد خانه شد، نسیم هنوزبیدار بود ، سراسیمه به طرف سیاوش آمد وگریه کنان دلیل دیر آمدن سیاوش را پرسید، سیاوش در گریه های نسیم مکر و حیله راکاملن حس کرد دیگرتحمل دیدن نسیم را نداشت به آشپزخانه رفت و اندکی بعد با چاقوی تیزی به سمت نسیم آمد ، طولی نکشید که گریه های نسیم خاموش شد! همان شب سیاوش به سمت خانه آن مرد درشمال شهر حرکت کرد،وقتی به آنجا رسید ، آرام ازدیوار خانه بالارفت و وارد حیاط شد، به سمت درورودی رفت،آن مرد ازصدای در بیدار شده بود ، ناگهان چراغها روشن شدند، مردازدیدن سیاوش وچاقویش وحشت کرده بود، سیاوش با خونسردی به سمت مرد حرکت کرد ولی ناگهان با دیدن نسیم در جایش خشک شد ! اندکی بعد صدای آژیر پلیس در کوچه به گوش رسید و پلیس سیاوش را دستگیر کرد! در دادگاه مشخص شد که نسیم و آن نسیمی راکه سیاوش در خانه ی آن مرد دیده بود با هم خواهر دو قلو بودند بدون آنکه هیچ کس بداند ،حتی نسیم و آن نسیم !
|
|
نظر شما ( ) |
|
لیست کل مطالب خانه آرزو
|
|